جستجوی آرشیو "عجایب اخوندی!"
مهر
۱۷
۱۳۹۲

فروشگاه!

فروشگاه

خیلی گشنم بود،داشتم از گشنگی به فنا میرفتم.چون که صبحونه نخورده بودم. واسه همین دو سوت رفتم فروشگاه حوزه که یه کیکی چیزی بخرم. پله های فروشگاه رو یکی پس از دیگری در نوردیدم و به سرعت تمام خودم رو به فروشگاه رسوندم.

مرداد
۳۰
۱۳۹۲

ببعی!

ببعی

گیر داده بود اساسی،در سطح بنز. خیلی از آدم سیریش بدم میاد،ولی ول کن نبود.

مرداد
۱۶
۱۳۹۲

عروسک!

عروسک

به گمونم ۱۵ شهریور بود که رفتم سر کلاس. پیش خودم گفتم ،سید بی کاری ها،کدوم استاد وسط شهریور میاد سر کلاس؟ بگذریم،سرکلاس نشستم که دیدم رأس ساعت ،استاد وارد کلاس شد…

اسفند
۱۶
۱۳۹۱

تغییر!

تغییر

برایت مینویسم ،ای اسطوره مردانگی! آه إی طَیِّب، با من بگو از جوانمردی!بگو… بگو چگونه در آنی توبه را به جان خریدی و خود را شرمسار مادر سادات نکردی! آه طیب! شنیدستی زیر شکنجه های سگ های هار ،فریاد یاابوالفضل سردادی! پس بگو با من ،علمدار در آن لحظات آخر با تو چه گفت که این گونه مردانه صبر کردی؟ بگو ،بگو تا همگان بدانند که عباس علیه السلام نیز زنده است پس با من […]

اسفند
۹
۱۳۹۱

اسپورت!

اسپورت

در این لحظات چشمان خود را میبندم و فارق از تمام زشتی های دنیا برای تو قلم میزنم إی عمه سادات! مینویسم تا فراموش نکنم سالیانیست ،دستم  گرفتی و نگهم داشتی تا دیگر بار سمت شیاطین انس نروم! امروز مانند سالیان پیش نیمه شب به درگاهت آمده ام تا این بار نه برای رهایی از شیاطین انس ،بلکه برای رهایی از  نفس، دیگر بار دستم بگیری و نگهم داری! پس عمه سادات مددی…   دلی […]

برگه‌ها :«123456»